
بکس اش را بسته بودیم،آماده اش کرده بودیم تا به خانه سالمندان ببریمش، یک بکس کوچک هم داشت با یک قرآن کوچک ، کمی نان روغنی ، آب نبات ، و کشمش، چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی در آنجا؛
گفت : دخترم ، من که چیز زیادی نمی خورم، یک گوشه می نشستم، نمیشه بما نم ، دلم بر نواسه هایم تنگ میشه.
گفتم : مادرم ، دیر میشه ، چادرته بگیر ، منتظرند.
گفت : کیا منتظرند ؟ اونا که اصلن مره نمیشناسن ! و ادامه داد :
آخ آنجا دخترم ، آدم دق میکنه ، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلن، دیگه حرف نمی زنم . خوب اس؟ حالا میشه بمانم ؟
گفتم : آخ مادرجان ، شما دارین آلزایمر می گیرین، همه چیزه فراموش می کنی
گفت : دخترم ، ...
ادامه مطلب |