نـامـــه ســــپيد
اهدا به لیلا صراحت روشنی
1337-1383
دریچه صندوق پستی را باز نمود. به پاکت سفید که میان دستش می لرزید، لحظاتی دید و نامه را رها کرد. سیاهی میان صندوق پستی نامه را چون قطره یی از نور بلعید و دریچه بسته گشت.
ځلا با سرعت دور شد. از سرک خلوت گذشت و آن سوی سرک در باریکه راه میان درختان براه افتاد. شمال می وزید و برگهای درختان با شکسته دلی زیر قدم هایش می شکستند. خنک نبود اما به شدت احساس سرما می کرد. زمستان در دلش خانه کرده بود و امیدهایش یخ زده بودند. با سرعت گویی بخواهد از خود بگریزد میا ن باریکه راه تقریبا می دوید و با دستانی لرزان یخن بالاپوش بارانی اش را بروی سینه اش محکم می کشید.
آخرین ضربه کشنده بود. لیلا مرده بود. بی وقت و ناگهان راهش را گرفته و رفته بود. ځلا تا خبر شده بود، نیمی از وجودش تهی گشته بود. مرگ دوست همینگونه است، نیست؟ احساس می کنی که نیمی از گذشته و خاطرات و خوشی هایت از دست رفته اند و با دوستت یکجا سر به نیست شده اند. چه کسی دیگر جز او اين لحظات خوب و با شکوه را دیده بود؟ چه کسی جز او با تو خندیده بود، گریسته بود، عاشق شده بود؟ چه کسی ...
ادامه مطلب |