.

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 144
بازدید هفته : 155
بازدید ماه : 154
بازدید کل : 20262
تعداد مطالب : 739
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


فال حافظ


شعر:( گفته بودم...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعر:(محبت...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سخنان ماندگار:(وفتی احساس...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

دلنوشته ها:(هرگز به...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

برگزیده ها:(چه خوب بود...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

دلنوشته ها:( به یک زن...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه:( گـــُـم)

ذهنيت مرد چنان تغيير كرده بود كه حتي از سايهء خودش نيز ميگريخت . گاهي فكر ميكرد كه سايه اش هم با او بيگانه شده است . مدتي ميشد شكنجهء گنگ در روح و روان او خانه كرده بود . احساس بيگانه گي از هرچه و هركس سخت آزار جانش شده بود .

وقتي از كار برميگشت ، در فضاي سرد و كرخت خانه ، بين زن و شوي سلام و خوش آمد و لبخندي در كار نبود . هرچه بود، بغض بود . هرچه بود ، گريز و سردي بود . تا او پا به داخل خانه ميگذاشت ، زن پيشاپيش از اتاق سالون ميگريخت . گاهي كه مرد خوشخوي ميبود ، از دروازهء خانه كه داخل ميشد ، اسم زن را با پسوند جان صدا ميكرد و زن هم اگر ناراحت و تلخ نميبود ، با لبخند چقر ، بيمزه و بيرنگ ، جواب شوي را ميداد و راهش را ميگرفت و ميرفت به آشپزخانه و خود را به ديگ و كاسه و طبق سرگرم ميكرد . حد سخن گفتن بين زن و مرد همين بود . زن به راهي بود و مرد به راهي . زن در فكر و تخيلاتش از كانادا ، براي خود گلشني درست كرده بود و مرد در فكر و سوداهايش ، براي خود جهنمي ساخته بود : " اينجا جاي من نيست . كانادا جاي مرد نيست !"

كانادا سرزمين ديگري بود ، پر رنگ و پرجلا با مردماني از هر قواره و هر رنگ . از همينرو بود كه رفـــتـــار زن و شوي هــم ، رنگ ديگري به خود گرفته بود . زن دريافته بود كه پاره هايي از فكر و ذكر مرد ، ديگر به او تعلق ندارد . زن دريافته بود كه مرد همه چيز را از اطراف خود ميزدايد و به فكر ساختن خانه و زنده گي نيست . " نباشد كه نباشد ، زنده گي به آخر نرسيده ! "

مرد متوجه شده بود كه زن تغيير كرده . آب و هواي كانادا او را شاداب و سرحال ساخته . فيشن و درشنش زياد شده و چشم و گوشش باز . مرد ميديد كه زن بيشتر به خودش ميرسد و به زيبايي پوستش و رنگ مويش .

- چرا موهايت را الق بلق كردي ! خجالت نميكشي ؟ از من اجازه گرفته بودي ؟!

زن از پسخانه صدا زده بود :

- موي رنگ كردن هم اجازه كار دارد ؟!

- اگر زن من هستي ، هركار ، اجازه كار دارد !

مرد آشكارا ديده بود كه زن سرش به خانه است و پايش به بيرون .

- كجا بودي او زنكه ؟

- كورس رفته بودم !

- كورس چه رفته بودي ، به من گفته بودي ؟

- كورس انگليسي گرفته ام !

 

- از كي انگليسي خوان شده أي !؟

 

- از وقتي كه به كانادا آمده ام !

- بسكلان ... بسكلان...! انگليسي به درد من و تو نميخورد !

 

زن با خونسردي به جواب شوي گفته بود :

 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعر:( ببین دل ...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عکس جالب:

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عکس جالب:

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

طنز:( قبل وبعد ازدواج)



 

قبل از ازدواج

مرد: آره، ديگه نمی‌‌تونم بيش از اين منتظر بمونم

زن: می‌‌خواهى من از پيشت برم؟

مرد: نه! فکرش را هم نکن

زن: منو دوست داری؟

مرد: البته!

زن: آيا تا حالا به من خيانت کردی؟

مرد: نه! چرا چنين سوالى می‌‌کنی؟

زن: منو مسافرت می‌‌بری؟

مرد: مرتب!

زن: آيا منو می‌‌زنی؟

مرد: به هيچوجه! من از اين آدما نيستم

زن: می‌‌تونم بهت اعتماد کنم؟

.

.

.

.

: بعد از ازدواج

متن را اين دفعه از پائين به بالا بخوانيد

 

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

دلنوشته ها:( عقل هزار...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سخنان ماندگار:( مردان احمق...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

فکاهی:

 

  داکتر : امروز حالی مریض اتاق نمبر دهم چطور است ؟ نرس: خیلی

خوب است، چون به من پیشنهاد ازدواج کرد . داکتر: معلوم میشود خوب

نشده و هزیان میگوید .

 

·         از یکی پرسان کردند که پارسال روز زن برای خانمت چی تحفه

 

دادی. گفت: بردمش خانه مادرش. گفتند: بسیار عالی خی امسال

 

روز زن چی میکنی. گفت: میروم که از خانه مادرش پس بیارمش.

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعر:( وتو چون...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

دانستنی ها:

·        آیا میدانستید که معده شما باید هر دو هفته یکبار ماده مخاطی جدید ترشح کند در غیر اینصورت خودش را هضم خواهد کرد ؟

·        آیا میدانستید که شش سمت چپ کوچکتر از شش سمت راست است تا فضایی برای قلب ایجاد شود ؟

·        آیا میدانستید که عطسه در هنگام خارج شدن از دهان، سرعتی بالغ بر ۱۰۰ مایل بر ساعت دارد ؟

·        آیا میدانستید که اگر بدن شما خشک و یخ زده شود ۱۰% به وزن آن اضافه خواهد شد که این مقدار وزن اضافی را مایکرو ارگانیسم هایی که بر روی بدن قرار دارند، تشکیل می دهند ؟

·        آیا میدانستید که زمانیکه گوشت و شیر را با هم می خورید، بدن به هیچ وجه کلسیم شیر را جذب نمی کند و بهتر است میان مصرف گوشت و شیر حداقل ۲ ساعت فاصله باشد ؟

·        آیا میدانستید که طول قد هر انسان سالم برابر هشت وجب دست خود اوست ؟

·        آیا میدانستید که سریع ترین عضله بدن انسان زبان اوست ؟

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعر:(بازهم...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

برگزیده ها:( در نهایت...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت:( مادر )

مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم ... او همیشه مایه خجالت من بود . او برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز آمده بود نزدیک دروازه مدرسه که از حالم بپرسه و مرا با خود به خانه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اوچطور توانست این کار را بامن بکنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر به سویش نگاه کردم وفورا از آنجا دور شدم روز بعد یکی از همصنفی هایم مرا مسخره کرد و گفت ایی یی یی .. مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و مرا .. کاش مادرم یک قسم گم و گور میشد...روز بعد برایش گفتم اگه واقعا میخواهی مرا بخندانی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟ اوهیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از آن خانه بروم و دیگه هیچ کاری با او نداشته باشم .سخت درس خوندام و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور بروم آنجا ازدواج کردم . برای خودم خانه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه  ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

دلنوشته ها:(برای این که...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید! در این وبلاگ - اشعار.داستان ها.طرح های ادبی خودم وهم چنان گزیده اشعار.داستان ها.طنزها.طرح های ادبی وسایرگزیده های ادبی وهنری دیگران به نشر می رسد.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to f.fekrat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com