.

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 460
بازدید کل : 27415
تعداد مطالب : 739
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


فال حافظ


حکایت (خود بینی)

 خود بینی


کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم .
بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدا م بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.
نخست، از خدا غذا خواستند . فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزها ییکه خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببر د . فردا کشتی ای آمد و درسمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیر ه برود و مرد دوم را همانجا رها کند .
پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.
زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام.
درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.
ندا، مرد را سرزنش کر د : اشتباه می کنی . زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.
مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟
 

ندا آمد: او از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم

 

همه چیزداره داستان کوتاه جوک عکس مطالب جالب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 27 دی 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت : ( چشمانم)

چشمانم

 

 یک دختر و پسر خيلي همديگر را دوست داشتن اما دختر کور بود، دختر به پسر گفت اگر يک روزي چشمانم خوب شود قول ميدهم تا آخر عمر کنارت بمانم . بالاخره يکي پيدا ميشه و چشمانش رابه دختر اهدا ميکنه وقتي دختر نگاه ميکنه ميبينه پسرهم کوراست و دختر به پسر ميگه برو نمي خواهم هيچ وقت ببينمت... پسر در حالي که  ميرفت گفت: مراقب چشمانم باش...!

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 17 دی 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعر : (می رقصد)

می رقصد

 

زدور چـشم مسـتـت عـاقـل ودیـوانـه می رقصد
به دامت مرغ دل را بین چنین بیدانه می رقصد
چـودیدم ای بت زیبـا دوچشمت را ،به دل گـفتم
خـدا را وه کـه گـویی باده در پیـمانه می رقصد
اگـر یکـسـو نمـایی پـرده ازرخ ای بهـشـتی رو
زنــور بی مثا لـش کعـبـه وبتـخا نـه مـی رقصد
کجـا مهرت زدل بیرون رود گرخاک گردم من
بـیا بنگـر کـه مـرغ جان من مستانه می رقصد
شـد م« فکرت» ا سـیر زلف پیچان پری رویی
زبس مـستـم به پای جان من زولانه می رقصد
کابل – 7 /جوزا/1343
 
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: 1 دی 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید! در این وبلاگ - اشعار.داستان ها.طرح های ادبی خودم وهم چنان گزیده اشعار.داستان ها.طنزها.طرح های ادبی وسایرگزیده های ادبی وهنری دیگران به نشر می رسد.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to f.fekrat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com