.

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 114
بازدید دیروز : 144
بازدید هفته : 259
بازدید ماه : 258
بازدید کل : 20366
تعداد مطالب : 739
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


فال حافظ


شعر:( نقطه انجام)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عکس جالب

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعر:( ای کاش...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

برگزیده ها:(دنبال کسی...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

فکاهی:( یک روز مردی...)

 

 یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.

مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی حملش برای او مشکل است چه برسد به این بچّه.

کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟

کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.

مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟

کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت:

"خانم بالاخره یه خری پیدا می شه به این بچّه کمک کنه دیگه!"

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

برگزیده ها:( خداوند برای...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سخنان ماندگار:(صحبت از پژمردن...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

برگزیده ها:( مهربانی...)

 مهربانی را وقتی یاد گرفتم که کودکی را زیر باران دیدم که دستانش را به طرف آسمان بلند کرده بود و می گفت خدایا گریه نکن همه چیز درست میشه!

                                               (؟)

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سخنان ماندگار:( دنیا بی ارزش...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعر:(ای قاضی...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

طنز:( یک واقعیت تلخ)

 

 زن و مرد از راهي مي رفتند، ماموران آنها را ديدند وآنها را خواستند! پرسيدند شما چه نسبتي با هم داريد؟

زن و مرد جواب دادند زن و شوهريم.

ماموران مدرك خواستند، زن و مرد گفتند نداريم !

ماموران گفتند چگونه باور كنيم كه شما زن و شوهريد ؟!

زن و مرد گفتند براي ثابت كردن اين امرنشانه هاي فراواني داريم ... !

اول اينكه ....


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عکس جالب

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شخصیت ها:( هلالی)

بَدرالدین (نورالدین) هِلالی جَغتائی اَستَرآبادی یکی از شاعران پارسی‌گوی سده ۹ خورشیدی بود.

برجسته‌ترین اثر او مثنوی شاه و درویش (شاه و گدا) است که به زبان آلمانی نیز ترجمه شده‌است. اهمیت هلالی به خاطر غزل‌های لطیف و پرمضمون و خوش آهنگ اوست که مجموع آن نزدیک به ۲۸۰۰ بیت است. قصیده‌های هلالی کم‌ارزش هستند که یکی از آنها را در ستایش عبیدالله خان ازبک سردوه است که گویا از ترس بوده است.

وی اهل استرآباد (گرگان کنونی) و بزرگ‌شدهٔ این شهر بود و در نوجوانی به هرات رفت.  


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعر:(

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

فکاهی: ( گربه...)

 

 

زن ملا مشغول پر کندن چند مرغ بود . گربه ای آمد و یکی از مرغ ها را دزدید و فرار کرد.

زن فریاد زد: ملا، گربه مرغ را برد.

ملا از توی یکی از اتاق ها با صدای بلند گفت: قرآن را بیاور!

گربه تا این را شنید مرغ را از بالای دیوار انداخت و فرار کرد.

گربه ی دیگری که این را دید از او پرسید :

تو که این همه راه مرغ را آوردی چرا آنرا انداختی؟

گربه گفت: مگر نشنیدی گفت قرآن را بیاور؟

گربه دومی گفت : قرآن کتاب آسمانی آنهاست به ما گربه ها چه ربطی دارد؟

گربه گفت : ملا می خواست در آن آیه ای پیدا کند و بگوید ازاین به بعد گوشت گربه حلال است تا نسل مان را از روی زمین بردارد ....

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عکس جالب:( کوهنورد)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعر:( آن که دایم...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سخنان ماندگار:( ترجیح می دهم...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

دانستنی ها:

آیا میدانستید که شبکه چشم ۱۳۵ میلیون سلول احساس دارد که مسئولیت گرفتن تصاویر و تشخیص رنگها را بر عهده دارد ؟ 

آیا میدانستید که چشم انسان حدود ۱۳۵ میلیون سلول بینایی دارد که معادل یک دوربین ۱۳۵ مگاپیکسل عمل می کند ؟ 

آیا میدانستید که چشم سالم انسان میتواند ده میلیون رنگ را مختلف را ببیند و آنها را از یکدیگر تمیز دهد ؟ 

آیا میدانستید که گوش و بینی شما در تمام طول عمر به رشد خود ادامه می دهند ؟ 

آیا میدانستید که چشم‌های ما از بدو تولد همین اندازه بوده‌اند، اما رشد گوش و بینی ما هیچ‌وقت متوقف نمی‌شوند ؟ 

آیا میدانستید که دندان تنها بخش از بدن انسان است که ترمیم نمی شود ؟ 

آیا میدانستید که شواهد نشان داده است که انسان از هفتاد هزار سال پیش لباس بر تن می کرده است ؟ 

آیا میدانستید که عمر مفید انسانها در کف دستشان اینگونه (۸۱ – ۱۸ = ۶۳) نوشته شده است ؟ 

آیا میدانستید که ضریب هوشی انسان های معمولی بین ۸۵ تا ۱۰۵ است ؟ 

آیا میدانستید که هر تار موی انسان میتواند .... 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعر:( به من گفتی...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عکس:(جالب)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

دلنوشته ها:( عشق یعنی...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه:( )

 

 

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد.

بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابایت خانه است؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بلی»

ـ می توانم با او صحبت کنم؟

کودک خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت آن جاست؟»

ـ بلی

ـ می توانم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید:  


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سخنان ماندگار:(ذهن جایگاهی...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

دلنوشته ها:( ای کاش...)

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت:( احساس ناپلیون)



به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهرهای کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی، از سربازان خود جدا افتاد.

گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند. ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد. او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است، نجاتم دهید. کجا می توانم پنهان شوم ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید. آن گوشه زیر آن پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد. پس از این کار بلافاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد. علیرغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با ناامیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند.

 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

برگزیده ها:( یک دوست واقعی...)

 

یک دوست معمولی، یک دوست واقعی...

« یک دوست معمولی وقتی می آید به خانه ات ، مثل مهمان رفتار می کند.

یک دوست واقعی درِ یخچال را باز می کند و از خودش پذیرایی می کند.

یک دوست معمولی هرگز گریه تو را ندیده.

یک دوست واقعی شانه هایش از اشک های تو تر می شود.

یک دوست معمولی اسم کوچک پدر و مادر تو را نمی داند.

یک دوست واقعی اسم و شماره تیلفون آنها را در دفترچه اش دارد.  


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید! در این وبلاگ - اشعار.داستان ها.طرح های ادبی خودم وهم چنان گزیده اشعار.داستان ها.طنزها.طرح های ادبی وسایرگزیده های ادبی وهنری دیگران به نشر می رسد.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to f.fekrat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com