مقام عشق
می نشـانـم مـن تــرا بـرشــهـپــر عـنـقـای عشـق
تـا رسی برعـرش قدس حضـرت لیـلای عـشـق
شعـله های عـشـق جانان خـرمن جا نـم بسوخت
مـی دهـد خاکـسـتـرم بـربـاد ایـن ســودای عـشـق
روزگـــارم تــار شـــــد تــا صــیــد دام او شــــدم
بـا هـمه دردی کـه دارم مـی کنـم دعـوای عـشـق
بــا نـگاهــت شـد فــروزان آ تـش خـامــوش دل
مــی کـنــد خـاکـسترم ایـن آتــش رسـوای عـشـق
هـمچو خس افتـاده ام موجــم به هر سو می بـرد
خـویشـتن گم کرده ام دربحـر توفانـزای عـشـق
آن دو چـشـــم نــا زنـیـنـت بـی قــرارم می کـنــد
مست و بیخود گشته ام از ساغرصهبای عـشـق
در مــقام عشق بنگر بیـسـتون قـامـت شکـسـت
کـس نـدارد تاب این نیـروی بی هـمتای عـشـق
سوختم ( فکرت ) ز درد عشق و خاکـستر شدم
تا که دانـستم رموز عشـق و هم معنــای عشق
|