خاکـستـر جانــم بـبـیـن از بـسـکه جـان آتـش گرفت
از بـسـکه جان آتـش گرفـت آه وفــغان آتـش گرفت
از شعــله هــای عشق تـو، از جــورهـای بـیــکران
سـرتا به پا آتـش شـدم ، تـا اسـتـخوان آتـش گرفت
ایــن خــانۀ دل جـای تــو ، تــا جــاودان ماوای تــو
امــا زبــیــدادت بـبـیــن ایــن آشـــیــان آتـش گرفت
آن قوس ابروشد کمان، آن تیرمژگان چون خدنـگ
تا خـواستی تـیرم زنی ، تیـرو کــمــان آتــش گرفت
از جورو بیدادت دلم، همچون شفق خونـیــن شــده
از درد دل ، از ســـوز آهــــم آســمــان آتـش گرفت
ایــن درد بــیدرمــان دل گــفــتــم زدل بــیرون کـنـم
تا خـواســتـم گـویـم سخن امــا بــیــا ن آتـش گرفت
این زعـفـرانی چهــره ام را تـوبـه چشم کم مــبـیــن
بــنگر که بـرگ وبار گـلـشن از خــزان آتـش گرفت
ســویـم مـیـا ، ســوزد تــرا ایـن آتـش سـوزان مـن
جـان ودل « فـکـرت» زغـم تا جـاودان آتـش گرفت
|