.

.

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 32
بازدید کل : 32
تعداد مطالب : 739
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

فال حافظ


داستان:(داستان بسیارزیبا)

 

مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم ... او همیشه مایه خجالت من بود او برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

یک روز آمده بود دم در مدرسه که به من سلام کند و مرا با خود به خانه ببرد،خیلی خجالت کشیدم . آخه او چطور توانست این کار را بامن بکند ؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر به سویش نگاه کردم وفورا از آنجا دور شدم.

روز بعد یکی از همکلاسی ها مرا مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره،

فقط دلم میخواست یک جوری خودم را گم و گور کنم .  کاش زمین دهن  بازمی کرد و مرا...

روز بعد برایش گفتم اگر واقعا می خواهی مرا شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

او هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم می خواست از او خانه بروم و دیگر هیچ کاری با او نداشته باشم.

سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

آنجا ازدواج کردم ،  خانه خریدم، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.

تا اینکه یک روز مادرم آمد به دیدن من؛چند سالی مرا ندیده بود و همینطور نوه هایش را.

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خواسته  که بیاد اینجا  ، آ ن هم بی خبر.

سرش داد زدم  ": چطور جرات کردی بیای به خانه من و بچه ها را بترسانی؟!"  گم شو از اینجا! همین حالا.

او به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت می خوام مثل اینکه آدرس را عوضی آمدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه آمد در خا نه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میروم .

بعد از مراسم ، رفتم به آن کلبه قدیمی خودمان ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده. ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

آنها یک نامه به من دادند که او ایشان خواسته بود که به من بدهند...

 ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، مرا ببخش که به خانه تو به سنگاپورآمدم و بچه ها تورا ترساندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجاولی من ممکنه که نتوانم از جام بلند شوم که بیام تورا ببینم.

وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدانی ... وقتی تو خیلی کوچک بودی دریک تصادف یک چشمت را از دست دادی به عنوان یک مادر نمی توانستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشوی با یک چشم، بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود که پسرم میتوانست با آن چشم  به جای من دنیای جدید را بطور کامل ببیند.

با همه عشق و علاقه من به تو.

از وبلاگ: گلچینی از بهترین مطالب سایتها و گروههای اینترنتی

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید! در این وبلاگ - اشعار.داستان ها.طرح های ادبی خودم وهم چنان گزیده اشعار.داستان ها.طنزها.طرح های ادبی وسایرگزیده های ادبی وهنری دیگران به نشر می رسد.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to f.fekrat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com

cache0132last1508693896