.

.

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 58
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 58
بازدید کل : 58
تعداد مطالب : 739
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

فال حافظ


حکایت:( مادر )

مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم ... او همیشه مایه خجالت من بود . او برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز آمده بود نزدیک دروازه مدرسه که از حالم بپرسه و مرا با خود به خانه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اوچطور توانست این کار را بامن بکنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر به سویش نگاه کردم وفورا از آنجا دور شدم روز بعد یکی از همصنفی هایم مرا مسخره کرد و گفت ایی یی یی .. مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و مرا .. کاش مادرم یک قسم گم و گور میشد...روز بعد برایش گفتم اگه واقعا میخواهی مرا بخندانی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟ اوهیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از آن خانه بروم و دیگه هیچ کاری با او نداشته باشم .سخت درس خوندام و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور بروم آنجا ازدواج کردم . برای خودم خانه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یک روز مادرم آمد به دیدن من ،او سالها مرا ندیده بود و همینطور نواسه های شه وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش را دعوت کرده که بیاید اینجا ، آنهم بی خبر؛ سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیایی به خانه من و بچه ها را بترسانی؟!” گم شو از اینجا! اوبه آرامی جواب داد : “ اوه خیلی معذرت میخواهم مثل اینکه آدرس را عوضی آمدم “ و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .یک روز یک دعوت نامه آمد در خانه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میروم . بعد از مراسم ، رفتم به آن کلبه قدیمی خودمان ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .همسایه ها گفتن که او مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم اونا یک نامه به من دادند که او ازایشان خواسته بود که به من بدهند،

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، مرا ببخش که به خانه ات به سنگاپور آمدم و بچه ها یته ترساندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم که داری میآی اینجا ولی من ممکنه که نتوانم از جایم بلند شوم که بیایم تورا ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دایم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدانی ... وقتی تو خیلی کوچک بودی در یک تصادف یک چشمت را از دست دادی من به عنوان یک مادر نمی توانستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم را دادم به تو .برای من افتخار بود که پسرم میتوانست با آن چشم به جای من دنیای جدید را بطور کامل ببینه با همه عشق و علاقه من به تو .

                           ( مادرت )

شاید این داستان برای خیلی ها تکراری باشه ولی برا ی من همیشه لذت بخش است امیدوارم برای شما هم این طوری باشد!

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید! در این وبلاگ - اشعار.داستان ها.طرح های ادبی خودم وهم چنان گزیده اشعار.داستان ها.طنزها.طرح های ادبی وسایرگزیده های ادبی وهنری دیگران به نشر می رسد.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to f.fekrat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com

cache0158last1508693896