.

.

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 739
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

فال حافظ


داستان:(تو نمی توانی)

 

وقتی برای نخستین بار دست به کار زد پایش را زخمی کرد. می خواست هیزم بشکند که تیشه به پایش خورد. اعضای خانواده ملامتش کرده گفتند : « کار کده نمیتانی، زور بی جا می زنی »

هر روز در دنیای خود غرق بود. می رفت لب دریا می نشست و به آب خیره می شد؛ تا این که کسی او را صدا می زد که شام شده و باید برود خانه.

پدرش برایش گفت به بیخ گل آب بریزد. او این کار را کرد؛ اما پس از لحظاتی صدای شکستن گلدان بلند شد و او را بر جایش میخکوب کرد. پدرش هر چه زود تر خودش  را رساند. دید که گلدان شکسته و شاخه های تازه ی گل نیز از ساقه جدا شده اند. چیز دیگر نگفت و سیلی محکمی به رویش نواخت که چاپ پنجه های پدرش به رویش گل انداخت : « مه به چقه زحمت ای گُله نگاه کردم و ... یک کاره کده نمیتانی نکو.»

باز تصمیم گرفت دیگر هیچ کار نکند. هر روز یا در گوشه یی غصه ی دلش را خالی می ساخت؛ یا می رفت لب دریا و با دریا گفت و گو می کرد. گریه می کرد و بغض گلویش را می ترکاند. با خود فکر می کرد چرا برادران دیگرش می توانند و او نمی تواند.

نزدیکی های شام وقتی به خانه بر گشت، مادرش گفت آب بیاورد. دو سطل را گرفت و رفت نزدیک چاه. آن روز ها آب اکثر چاه ها خشکیده بودند. و تراکم مردم در سر چاه جهت به دست آوردن آب بیش از حد بود. در خانه همه منتظر او بودند و او منتظر رسیدن نوبت. بلآخره وقتی به خانه آمد که بسیار دیر شده بود و هرکس در هرگوشه یی خوابیده بود، جز پدرش که باز با دعوا و جنجال به خاطر دیر آمدنش از او پذیرایی کرد : « پدر نالد نمیتانی چرا میری»

او آن شب تا صبح خواب دید که نمی تواند، هر لحظه این صدا در گوشش طنین می انداخت : « نمی توانی... نمی توانی... نمی توانی...»

دیگر هیچ کاری به او سپرده نمی شد. او خودش هم باور کرده بود که نمی تواند. از بسکه حوصله اش سر رفت و دلش تنگ شد رفت به سراغ قفسچه ی کتاب هایش. به عنوانی بر خورد که نوشته بود : « اگر بخواهی می توانی »

این جمله او را بار دیگر در خود غرق ساخت. پرده ی پنجره را کنار کشید و لحظه یی چند به پرنده ها خیره شد. آرزو کرد کاش می توانست مثل آن ها آزاد بپرد و دیگر کسی برایش نگوید که نمی تواند. فکر می کرد به هر طرف که برود همه با یک صدا برایش می گویند « تو نمی توانی »

کتاب دیگری را برداشت، دید نوشته است : « چه گونه راه سعادت را یافتم » . آغاز کرد به خواندن کتاب که مادرش صدا زد :

-        او ناکاره ، دیگه کارا خلاص شد که باز کتاباره تا و بالا می کنی، تو خو از همو کتاب هم نمی فامی.

 در جواب پدرش چیزی نگفت، خواست امروز برود به شهر و ببیند حال و هوای دیگران چه گونه است؟

از بسکه از اطرافیانش خسته شده بود با ر ها این بیت مولانا را تکرار می خواند : « از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست »

وقتی دیگران را می دید که همه مشغول کاری هستند باز صدای « نمی توانی... نمی توانی... نمی توانی...» در ذهنش تکرار می شد. غرق همین افکار بود که ناگهان موتری با سرعت با او تصادم کرد. به هوا پرید و نقش زمین شد.

در بیمارستان وضعیت خوبی نداشت. کسی خانواده اش را هم از این حادثه  آگاه نکرد. فقط از جیبش شماره تلفنی را یافتند و با او تماس گرفتند که چنین یک حادثه یی اتفاق افتاده است. با شنیدن این خبر ضربان قلب انوش زیاد شده رفت و به سرعت خودش را به بیمارستان رساند.

پس از این که دقایقی در دهلیز بیمارستان منتظر ماند، دکتوری آمد و برایش گفت دوست شما از نا حیه ی مغز سخت صدمه دیده و امکان زنده ماندنش کم است.

انوش دوست روز های تنهایی او بود؛ اما چند مدتی می شد که به سراغ امین نیامده بود. چشمان انوش از اشک پر شد و از دوکتر اجازه خواست تا یک بار او را ببیند. وقتی انوش دقایقی بالای سر امین ایستاد، او اندکی به هوش آمد و خواست حرف بزند.

انوش همین قدر فهمید که امین گفت : « انوش جان به خانواده ام بگو او حالا نمی تواند زندگی کند چون همیشه مرا ناتوان می گفتند و از زبان شان ناسزا می شنیدم. و بر سنگ مزارم بنویس : « از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست».

دستش را در دست انوش گذاشت و با حیات پدرود گفت.

 

 

نوشته ی : حسیب شریفی

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید! در این وبلاگ - اشعار.داستان ها.طرح های ادبی خودم وهم چنان گزیده اشعار.داستان ها.طنزها.طرح های ادبی وسایرگزیده های ادبی وهنری دیگران به نشر می رسد.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to f.fekrat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com