وقتی برای نخستین بار دست به کار زد پایش را زخمی کرد. می خواست هیزم بشکند که تیشه به پایش خورد. اعضای خانواده ملامتش کرده گفتند : « کار کده نمیتانی، زور بی جا می زنی »
هر روز در دنیای خود غرق بود. می رفت لب دریا می نشست و به آب خیره می شد؛ تا این که کسی او را صدا می زد که شام شده و باید برود خانه.
پدرش برایش گفت به بیخ گل آب بریزد. او این کار را کرد؛ اما پس از لحظاتی صدای شکستن گلدان بلند شد و او را بر جایش میخکوب کرد. پدرش هر چه زود تر خودش را رساند. دید که گلدان شکسته و شاخه های تازه ی گل نیز از ساقه جدا شده اند. چیز دیگر نگفت و سیلی محکمی به رویش نواخت که چاپ پنجه های پدرش به رویش گل انداخت : « مه به چقه زحمت ای گُله نگاه کردم و ... یک کاره کده نمیتانی نکو.»
باز تصمیم گرفت دیگر هیچ کار نکند. هر روز یا در گوشه یی غصه ی دلش را خالی می ساخت؛ یا می رفت لب دریا و با دریا گفت و گو می کرد. گریه می کرد و بغض گلویش را می ترکاند. با خود فکر می کرد چرا برادران دیگرش می توانند و او نمی تواند.
نزدیکی های شام وقتی به خانه بر گشت، مادرش گفت آب بیاورد. دو سطل را گرفت و رفت نزدیک چاه. آن روز ها آب اکثر چاه ها خشکیده بودند. و تراکم مردم در سر چاه جهت به دست آوردن آب بیش از حد بود. در خانه همه منتظر او بودند و او منتظر رسیدن نوبت. بلآخره وقتی به خانه آمد که بسیار دیر شده بود و هرکس در هرگوشه یی خوابیده بود، جز پدرش که باز با دعوا و جنجال به خاطر دیر آمدنش از او پذیرایی کرد : « پدر نالد نمیتانی چرا میری»
او آن شب تا صبح خواب دید که نمی تواند، هر لحظه این صدا در گوشش طنین می انداخت : « نمی توانی... نمی توانی... نمی توانی...»
دیگر هیچ کاری به او سپرده نمی شد. او خودش هم باور کرده بود که نمی تواند. از بسکه حوصله اش سر رفت و دلش تنگ شد رفت به سراغ قفسچه ی کتاب هایش. به عنوانی بر خورد که نوشته بود : « اگر بخواهی می توانی »
این جمله او را بار دیگر در خود غرق ساخت. پرده ی پنجره را کنار کشید و لحظه یی چند به پرنده ها خیره شد. آرزو کرد کاش می توانست مثل آن ها آزاد بپرد و دیگر کسی برایش نگوید که نمی تواند. فکر می کرد به هر طرف که برود همه با یک صدا برایش می گویند « تو نمی توانی »
کتاب دیگری را برداشت، دید نوشته است : « چه گونه راه سعادت را یافتم » . آغاز کرد به خواندن کتاب که مادرش صدا زد :
- او ناکاره ، دیگه کارا خلاص شد که باز کتاباره تا و بالا می کنی، تو خو از همو کتاب هم نمی فامی.
در جواب پدرش چیزی نگفت، خواست امروز برود به شهر و ببیند حال و هوای دیگران چه گونه است؟
از بسکه از اطرافیانش خسته شده بود با ر ها این بیت مولانا را تکرار می خواند : « از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست »
وقتی دیگران را می دید که همه مشغول کاری هستند باز صدای « نمی توانی... نمی توانی... نمی توانی...» در ذهنش تکرار می شد. غرق همین افکار بود که ناگهان موتری با سرعت با او تصادم کرد. به هوا پرید و نقش زمین شد.
در بیمارستان وضعیت خوبی نداشت. کسی خانواده اش را هم از این حادثه آگاه نکرد. فقط از جیبش شماره تلفنی را یافتند و با او تماس گرفتند که چنین یک حادثه یی اتفاق افتاده است. با شنیدن این خبر ضربان قلب انوش زیاد شده رفت و به سرعت خودش را به بیمارستان رساند.
پس از این که دقایقی در دهلیز بیمارستان منتظر ماند، دکتوری آمد و برایش گفت دوست شما از نا حیه ی مغز سخت صدمه دیده و امکان زنده ماندنش کم است.
انوش دوست روز های تنهایی او بود؛ اما چند مدتی می شد که به سراغ امین نیامده بود. چشمان انوش از اشک پر شد و از دوکتر اجازه خواست تا یک بار او را ببیند. وقتی انوش دقایقی بالای سر امین ایستاد، او اندکی به هوش آمد و خواست حرف بزند.
انوش همین قدر فهمید که امین گفت : « انوش جان به خانواده ام بگو او حالا نمی تواند زندگی کند چون همیشه مرا ناتوان می گفتند و از زبان شان ناسزا می شنیدم. و بر سنگ مزارم بنویس : « از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست».
دستش را در دست انوش گذاشت و با حیات پدرود گفت.
نوشته ی : حسیب شریفی
نظرات شما عزیزان:
|