چهار نفرکه قبلامرده بودند بين خود گفتند که بيايید قصه مردن خودرا بکنيم. اولی گفت که من را موتر زد دومی گفت که من مريض بودم سومی گفت که من بعدآ ميگويم چهارمی گفت که درد من زياد است گفت من نو عروسی کرده بودم بعد از مدت کم خبر شدم که خانم ام باکسی ديگر روابط دارد.تصادف روزی در نزديک خانه آن مرد را ديدم که داخل خانه من شد به عجله به خانه رفتم مگرهرقدر آن مرد را جستجو کردم نيافتم در همين جا نفس من برآمد ومردم ؛ در همين وقت مرده سومی سرخود را بلند کرد وگفت که شمار ا خدا زده بود اگريخچال را باز ميکرديد نه شما ميمرديد و نه من .
ازسایت فکاهی وجوک های روز
نظرات شما عزیزان:
|