پــرتـوی حـسـن تـوبا شـد زرنگـار زنـده گی
ای چـــراغ روشـن شــبـهـای تـار زنـده گی
بــوسـتان دل خـزان بـد بی رخـت ای نازنین
چـون بـه قـلـبــم آمـدی آمد بـهـار زنـده گی
پیـش ازیـن بودم درختی خشک درباد خزان
عشـقــت آمــد داد دلـرا بـرگ وبـار زنـده گی
زنــده گی را در قـمارعشــقـت آخـر با خـتـم
عاقبـت گشتم چو مجنـون خاکسارزنده گی
گربگویی یا نگویی راز عشـقـت را بـه مـن
من زچشما نـت بخوانم این شرار زنـده گی
بهتراز جانم چه خواهی تا فـدا سازم بـه تـو
ای عــزیز جـان و د ل . ای افــتخار زنده گی
باتـو جانا زنـده هستم ، بیـتـو میـمیـرد دلـم
هر چه خواهی درکف تست اختـیار زنده گی
تـا نفس درسینه باشد، کی فـرامـوشت کنـم
زانکه بــاشی ای عزیـزم . یـاد گار زنده گی
قلب « فکـرت» شد اسیر حـلقه های زلـف تو
همچو زلفت شد پـریشان . روز گار زنـده گی
کابل:30-11-1369
نظرات شما عزیزان:
|