داکتر به دیوانه :
تو چطور دیوانه شدی؟
دیوانه:
مه همرای یک زن عروسی کردم و با دختر کلان او پدرم عروسی کرد پس دخترم در اصل مادرم شد باز خانه او دختر شد پس او خواهرم شد و من شوهر بی بی اش شدم چون او نواسه ام شد ،پس پسرم برادری زن پدرم شد و من یازنه پسرم شدم و پدرم داماد مه شد و پسرم خسربره پدر کلانم شد ......
داکتر:
بس کو او بچه ی پدر نالت که حالی مه ره هم دیوانه خات کدي.
نظرات شما عزیزان:
|